مانيماني، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
ترمه و ترانهترمه و ترانه، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

من و بابا و ماني

تولد زنبوری

درد و دل ماماني براي ماني ...

سلام ماني من .... من نمي خوام اين روزا واست بنويسم ..... چون از لحاظ روحي خيلي خيلي بد شدم .... دارم سعي مي كنم شاد باشم و تو رو تو بغلم كه مي گيرم آروم آروم مي شم ..... اما ماماني جونم خيلي زندگيم عوض شده تو كه اكثراً خوابي ..... شب هاي هم كه بابايي شيفته خيلي به من سخت مي گذره ..... دلم مي خواد تو زودتر رشد كني ..... بابايي هم كه اين ماه ها شيفت اضافه بر مي داره و من تنها مي مونم .... اون موقع كه من سر كار مي رفتم بابايي بايد روزا تنها خونه مي موند تا من از سر كار بيام حالا كه بايد باشه ..... شيفت اضافه بر مي داره ..... دوست دارم هر دوتون همش كنارم باشين .... مي ترسم مامان خوبي برات نباشم عزيزم ..... البته ديروز كه بردمت به...
24 تير 1390

تولد مامان ملیحه ....

ماني جون سلام.بابا جون فدات شه. خيلي وقت چيزي برات ننوشتم.  اما امروز فرق ميكنه.دارم به فردا فكر ميكنم. روز تولد مامان. يه روز دوست داشتني وعزيز. معماي قشنگي نه.فردا تو 12روزه ميشي ومامان تازه  به د نيا مياد..نه بابا جون شوخي كردم ما ادما سعي ميكنيم روزهاي قشنگ زندگيمونو هميشه به خاطر بسپاريم و چون مامان ملیحه  برا هر دومون عزيز ميخوام از طرف دوتامون يه كادو خوب بخرم هديه كنم بهش. البته از تو چه پنهون قرار پولشو خودش بعنوان قرض بده وبعد از ما بگيره. به هر حال اينم خودش تو اين موقعيت فكر بدي نيست.  بگذريم فدات بشم اين روزا ماماني خيلي برات زحمت ميكشه يا شير ميخوري يا جيش ميكني/ببخشيد/يا گريه.نوبت به ما ك...
24 تير 1390

مانی و تحمل بالا .....

سلام مانی من ....... مانی جون روز سوم تولدش یعنی 8 تیر اولین دور رو تو شهر زد و رفت به خانه بهداشت واسه آزمایش خون و تست شنوایی سنجی از اونجایی که ما عجله داشتیم یه ریع زودتر رفتیم و اونجا منتظر موندیم تا ساعت 9:30 دقیقه بشه و مانی بشه دفیفاً بشه سه روزش تا ازش تست خون بگیرن ...... و بعد از اون رفتیم تست شنوایی سنحی و بعد هم تصمیم گرفیم مانی رو ببریم تا دکتر ختنه ش کنه ...... خیلی لحظه سخت و عذاب آوری واسه من بود کلی ناراحتی کردم و سر بابا ناصر هم غر زدم ...... مانی من تحمل کرد و خوب طاقت آورد ...... عزیزم ... وقتی اومدی خونه درد داشتی و ما هم از شربتی که دکتر واست نوشته بود بهت دادیم و تو خوابیدی و نمی دونی چه لحظه ...
10 تير 1390

تولد عمو حسين و دايي مهدي به عبارتي ....

سلام ماني جون .... دايي مهدي ( البته به روايتي ) متولد 7 تيره اما تو شناسنامه و همينجوري همه مي دونن كه 13 مرداد به هر حال به خاطر دايي مهدي هم كه شده تولدش مبارك ..... انشاء ا... صد سال زنده باشه و از راه دور مي بوسمش .... دايي مهدي از ما خيلي دوره اما دل ما هميشه پيششه اميدوارم زودتر بياد ايران و تو رو ببينه .... و اما ........... فردا 8 تير ماه تولد عمو حسين شوهر خاله مهتابه ..... الان تو تو بغل خاله اي و من هم خيلي درد دارم ولي الان كه دارم مي نويسم حس خوبي دارم .... دردم كمتر شده ..... عمو حسين تو رو خ0يلي دوست داره و همش لطفش شامل حالمون مي شه اميدوارم هميشه سالم سلامت و تندرست باشه .... امشب همه خونه ماماني ليلا دعوتن ...
7 تير 1390

مامان بزرگ مانی جون

سلام... من مامانی لیلا هستم.. خوشحالم از اینکه پنجمین نوه م دیروز به دنیا اومد.......... دانیال که از بین مارفت.... جاش خیلی خالیه... سوفیا .. سارا... کیمیا .... و مانی جون انشالا همشون موفق باشن به هرچی میخوان برسن   ...
6 تير 1390

خاله جون مهتاب

سلام.................... امروز مانی ٢ روزه شد......... من و عمو حسین اومدیم خونه مانی جون ............. مانی کوچولو خیلی با مزه و نازه...... دوسش دارم.......... ایشالا ١٢٠ ساله بشه با مامان و باباش روزای خوبی داشته باشه...... بوووووووووووووووووووووووووووووس واسه مانی ...
6 تير 1390

مانی به دنیا اومد...

سلام دیروز ٥ تیر ساعت ٩:٣٠ مانی به دنیا اومد. من خاله مانی هستم الان که این رو می نویسم مامان مانی تازه از بیمارستان مرخص شده. حالش یک کم بده . مانی سالم و خوشگله . شبیه بابا ناصرشه.واسه هر دو تاشون آرزوی سلامتی می کنم.... ...
6 تير 1390

روزاي آخر .....

سلام ماني جون ...... پسر گلم روزاي پر از استرسي رو پشت سر گذاشتيم ، من و بابايي ............... چهارشنبه رفتيم پيش دكتر خانم عاليشاه عروس دوست مامان بزرگه و خيلي هم مهربون ...... صورتش به آدم آرامش مي ده ..... فدات شم اون تو مطبش سونو كرد و گفت وزنت 3500 و همه چيز طبيعي و خوبه اما از اونجايي كه من طاقتم كمه و استرس زيادي دارم مي خوام سزارين بشم و دكتر به من گفت مي تونم شنبه يعني 4 يا 5 به دنيا بيارمت ..... البته اگه بتونم يه دليل خوب پيدا كنم ...... تا مشكلي پيش نياد ..... اما رفتم سونو و يه نا اميدي بزرگ به من و بابايي داد اون با اين كه تو هفته 38 بودم واسم زد هفته 36 وزنتم خيلي پايين زد ... من و بابايي خيلي ناراحت شديم چون دوست دا...
3 تير 1390
1